لَکِ ...
به نقل از: آفتاب بر نی / زینب عطایی (منبع: لهوف، ص 141)
لَکِ ...
به نقل از: آفتاب بر نی / زینب عطایی (منبع: لهوف، ص 141)
لَکِ ...
لَکِ ...
هر روز فوج فوج
مرد جنگی به لشگر مقابل افزوده میشد.
بچهها ترسیده بودند.
- بابا پس کی لشگر تو میرسد؟
- به زودی.
طولی نکشیده بچهها را صدا زد :
- بیایید عزیزانم، لشگر من نزدیک میشود.
بچهها خیره خیره به سپاه پدر که از دور
میآمد نگاه میکردند.
مسلم بن عوسجه، حبیب بن مظاهر و غلامی که
همراهیشان میکرد!
لَکِ ...
داشتم از روضه برمیگشتم خانه. یک غذای نذری
اضافه هم برای مادرم گرفته بودم. مادرم خیلی
قیمه دوست داشت. بوی قیمه فضای اتوبوس را پر
کرده بود. موقع پیاده شدن راننده گفت: «قیمه
امام حسینه؟»
کمی مکث کردم؛ بدون هیچ حرفی قیمه را به او
دادم و پیاده شدم. تمام طول کوچه را به مادرم
و حرفش فکر میکردم. «حتی اگر شده یک دانه
برنج از غذای هیأت را به نیت شفا برای من
بیاوری، بیاور.»
واردخانه شدم. با تعجب نگاهی به مادرم و ظرف
های قیمه اطراف او انداختم.
«گفتم یک دانه برنج نه یک دیگ برنج!»
لَکِ ...
توی هیأت بود که دیدمش. دلم برایش سوخت. پسرک نابینا را میگویم که چتر به دست جلوی نگاههای بی تفاوت عابران، توی این سرما زیر باران میلرزید کنار خیابان و فال میفروخت. میخواستم بی تفاوت بگذرم که چشمم به یک پرچم سیاه افتاد، که رویش با خط سرخ نوشته بود: «کیست مرا یاری کند؟» چیزی توی دلم لرزید. دستم را توی جیبم بردم و همهی فالهایش را خریدم. پسرک خوشحال شد. امشب هم گرسنه میخوابم. بی خیال. باران شدید میبارد
لَکِ ...
لَکِ ...
لَکِ ...
دل ندارها نخوانند
دشمن، دور تا دور او حلقه زده بود. خودش را از روی زمین کَند. دستانش، چند قدم آن طرف تر در نگاه آب، بال بال میزدند.
به سختی نگاهی به خیمهها انداخت، رویش را برگرداند. نیم نگاهی هم به فرات کرد: «اگر به سمت خیمهها بروم، آب ندارم. اگر به سمت فرات، دست...»
لَکِ ...
از دسته زنجیرزنی بیرون آمد. تشنه بود. صدای
نوحه میآمد.
- تشنه آب فراتم ای اجل مهلت بده...
پیرزنی برشهای کوچک هندوانه را وسط مجمع مسی
چیده بود، برای نذری. تکهای هم به او رسید.
هندوانه را که نزدیک دهان برد، سنگینی نگاهی
را احساس کرد. دختر کوچکی بود ایستاده در
کناری، با نگاهی حسرت بار. هندوانه را به دست
دختر سپرد. دخترک دندانهایش را در قاچ
هندوانه فرو کرد و اشک شوق به چشمانش دوید...
و او به یاد آن سه ساله غریب و عطشان مویه
کرد.
- با دو چشمان ترم،طفل عطشان در برم...
لَکِ ...
دخترک از میان جمعیتی که گریهکنان شاهد اجرای تعزیهاند رد میشود. عروسک و قمقمهاش را محکم زیر بغل میگیرد. شمر با هیبتی خشن، همانطور که دور امام حسین(علیه السلام) میچرخد و نعره میزند، از گوشهی چشم دخترک را میپاید. او با قدمهای کوچکش از پلههای سکوی تعزیه بالا میرود. از مقابل شمر میگذرد، مقابل امام حسین(علیه السلام) میایستد و به لبهای سفید شدهاش زل میزند. قمقمه را که آب تویش قلپ قلپ صدا میدهد، مقابل او میگیرد. شمشیر از دست شمر میافتد و رجز خوانیاش قطع میشود. دخترک میگوید: «بخور، مالِ تو آوردم» و بر میگردد. رو به روی شمر که حالا بر زمین زانو زده، میایستد. مردمکهای دخترک زیر لایهی براق اشک میلرزد. توی چشمهای شمر نگاه میکند و با بغض میگوید: «بابای بد!» نگاه شمر از چانهی لرزان دخترک میگذرد، و روی زمین میماند. او نمیبیند که دخترک چگونه با غیظ از پلههای سکو پایین میرود.