گفتم: واقعاً احمق بودم که میرفتم گیم نیت. پول خرج می کردم که وقتم را از دست بدهم. گفت: اینکه چیزی نیست. من به قهوه خانه میروم. پول و وقت و سلامتی ام را یکجا میدهم.
دارم التماست می کنم کمکم کنی که بعد از عمری طلبکاری حسی و علمی درونم پیدا شود که کمی بدهکارت شود. خسته شدم از احساس بدهکاری نکردن. میشود خدا؟ ای نزدیک تر از ... (به یاد سمت خدای قدیم)
پی نوشت: حس و حالم پریشان است. مثل خطوط همین مطلب. میشود دعا کنید برایم؟
اسارت در فرهنگ غربی یعنی همین موضوع ساده که دو برادر همدیگر را یک هفته نمی بینند و دلتنگ هم نمی شوند. یعنی همین اتفاق معمولی که دو خواهر در دو شهر زندگی می کنند و دو هفته یکبار پشت تلفن یک ساعت با هم گپ نمی زنند.
فرهنگ غرب یعنی همین که ما روز به روز تنهاتر میشویم؛ حتی در جمع خانواده هایمان.