گاهی انسان باید ببیند و لمس کند تا باور کند آنچه را که میدانسته. لمس کردم این را که: ما با هیچ گناهی (هر قدر بزرگ) فاصله ای نداریم. نه با شراب خوردن، نه با زنا کردن، نه با به خاک خون کشیدن ولی خدا، نه با ... * اگر جبر محیط جلوی ما را نمی گرفت.
پ.ن: به خودم و همه کسانی که می نالند از روزگار: قطعاً جبر روزگار بیشتر به نفع ماست تا به ضرر ما.
کاش میشد خواب ها را ضبط کرد. خواب خوبی دیده بودم: در حرم نشسته بودم جایی شبیه به مسجد النبی و حرم امام رضا اما در خواب می دانستم که در حرم حضرت امیرم. مثل ابر بهار گریه می کردم.
این دومین تابستان ست در زندگی ام. اولین بار وقت بود که می خواستم به پنجم ابتدایی بروم. خیلی هم دوست داشتم این اتفاق دوباره تکرا شود و الان بعد از حدود 10 سال دوباره تکرار شد. اینکه در تابستان به قدری مشغول باشم که برای شروع شدن مدرسه/دانشگاه لحظه شماری کنم. اینکه روزهای تحصیل، روزهای استراحتم باشد.
داستان ما مثل داستان آن کودکی ست که پولش را گم می کند و در کوشه ی مینشیند و گریه می کند، اما به دنبال پولش نمی گردد. ماهم فقط یاد گرفته ایم که شب ها برخیزیم و گریه ای کنیم، هیئتی برویم و اشکی بریزیم، ... باید این حقیقت را فهمید و فهماند که "گریه کردن حرکت نیست، ابزار حرکت است".