از بزرگترین ترس های زندگی ام تصور یک روز سخت است؛ روز بی مادری. و با وجود این همه ترس هنوز هم هیچ کاری نمیکنم که اگر خدایی نکرده رسید چنان روزی، حداقل کمتر حسرت بخورم. واقعا از خودم متعجبم. دیگر چه انگیزه و نیرویی میخواهد من را حرکت بدهد در این زندگی راکد و گندیده؟