تبعید

از معبود
بَلِ الْإِنسَانُ عَلَىٰ نَفْسِهِ بَصِيرَ‌ةٌ وَلَوْ أَلْقَىٰ مَعَاذِيرَ‌هُ:
بلکه انسان از وضع خود آگاه است؛هر چند (در ظاهر) برای خود عذرهایی بتراشد

(قیامت/13و14)
از عبد
بازی ایران و آرژانتین هم نشان داد
مقاومت شرط پیروزی است
نه مذاکره و سازش!

(شرط پیروزی/ عین لام)
از تبعید
بی خود نیست، طبع ما به سختی عادت دارد. ما عاشق سختی هستیم ولی مثل خیلی وقت های دیگر خجالت میکشیم از عشق هایمان سخن بگوییم؛ حتی به خودمان.

(تکراری)
آخرین نظرات
  • ۸ مهر ۹۸، ۲۲:۲۲ - 00:00 :.
    :(

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

۲۳آبان

لَکِ ...



جنگ که به پا شد انگار صدایی رسید به گوش حسین یا ندایی به گوش دلش: «پیروزی با دشمن یا ملاقات پروردگار؟ انتخاب کن.» انتخاب کرد، اما نه پیروزی بر دشمن را


به نقل از: آفتاب بر نی / زینب عطایی (منبع: لهوف، ص 141)

۲۰آبان

لَکِ ...



داشتم از روضه برمی‌گشتم خانه. یک غذای نذری اضافه هم برای مادرم گرفته بودم. مادرم خیلی قیمه دوست داشت. بوی قیمه فضای اتوبوس را پر کرده بود. موقع پیاده شدن راننده گفت: «قیمه امام حسینه؟»
کمی مکث کردم؛ بدون هیچ حرفی قیمه را به او دادم و پیاده شدم. تمام طول کوچه را به مادرم و حرفش فکر می‌کردم. «حتی اگر شده یک دانه برنج از غذای هیأت را به نیت شفا برای من بیاوری، بیاور.»
واردخانه شدم. با تعجب نگاهی به مادرم و ظرف های قیمه اطراف او انداختم.
«گفتم یک دانه برنج نه یک دیگ برنج!»



+ منبع


۱۹آبان

لَکِ ...



توی هیأت بود که دیدمش. دلم برایش سوخت. پسرک نابینا را می‌گویم که چتر به دست جلوی نگاه‌های بی تفاوت عابران، توی این سرما زیر باران می‌لرزید کنار خیابان و فال می‌فروخت. می‌خواستم بی تفاوت بگذرم که چشمم به یک پرچم سیاه افتاد، که رویش با خط سرخ نوشته بود: «کیست مرا یاری کند؟» چیزی توی دلم لرزید. دستم را توی جیبم بردم و همه‌ی فال‌هایش را خریدم. پسرک خوشحال شد. امشب هم گرسنه می‌خوابم. بی خیال. باران شدید می‌بارد



+ منبع

۰۹مرداد

لَکِ ...



1. یکی از عزیزترین دوستانم کسی است که اکثر اوقات انتقاد می کند از اخلاقیات من، به کارهایم ایراد می گیرد و با حافظه ی خوبی که دارد حرف های متناقض من را مثلاً با اختلاف زمانی 3 سال کنار هم می گذارد که آن موقع فلان چیز را گفتی و الان خلاف آن.
تا همین چند وقت پیش نظرم بر این بود که باید رفاقتم را باید بهم بزنم با او. احساس می کردم انرژی ام را در زندگی می گیرد و از راه باز می مانم با سر کله زدن با او.
اما خداحفظ کند سخنران محلمان را که شبی سخن راند در فواید حفظ دشمن. اینکه آدم باید کسی را داشته باشد کنارش که تلنگر بزند، ضربه بزند، سنگ بیندازد جلوی او. اینکه آدم باید تحمل نه، بلکه حفظ کند این دشمن را.
خجالت می کشم حالا از خودم که من تحمل انتقادهای دوستم را ندارم؛ حا آنکه دیگران به فکر مدیریت و بهره برداری از دشمنان هستند.

2. با همین دوستم نشسته بودیم جایی که شروع کرد به نوازش کردن. چپ و راست می کوبید شخصیتم را و من هم طبق معمول حالت تدافعی به خود گرفته بودم و دفاع می کردم از خودم که ...
ناگهان چیزی در وجودم تکان خورد که: "چرا الکی دفاع می کنی از خودت؟". لحظه ای که فکر کردم، دیدم تا به حال فکر را تعطیل می کردم زمانهایی که با او بحث می کردم. واقعاً به شکل واضحی حق با او بود.
کمی بیشتر که فکر کردم قضیه برایم زیر و رو شد. کسی که تا چند وقت پیش فکر می کردم که دارم لطف می کنم و او را تحمل می کنم داشت با من بحث می کرد؛ با منی که چند سال است با او غیر منطقی بحث می کردم و حرف حق او را نمی پذیرفتم. داستان زیر و زبر شد. این او بود که چندین سال داشت مرا تحمل می کرد.
در میانه ی بحث ناگهان موضعم عوض شد و با شرمندگی از او عذرخواهی کرد.

اول پی نوشت: الان نگران اینم که نکند این دوستم دیگر انتقاد نکند از من.

دوم پی نوشت: جدا از اینکه حق با این رفیقم بود یا نه، داشتن چنین رفیقی واقعاً نعمت است. رفیق زیاد دارم اما کسی که رک و راست انتقاد کند، کم. ما قدر خیلی از نعمت ها را نمی دانیم.

شعر نوشت:
به جای شکر گاهی سخره ها با گریه می گویند
چرا سیلی خور امواج دریا ساختی ما را