تبعید

از معبود
بَلِ الْإِنسَانُ عَلَىٰ نَفْسِهِ بَصِيرَ‌ةٌ وَلَوْ أَلْقَىٰ مَعَاذِيرَ‌هُ:
بلکه انسان از وضع خود آگاه است؛هر چند (در ظاهر) برای خود عذرهایی بتراشد

(قیامت/13و14)
از عبد
بازی ایران و آرژانتین هم نشان داد
مقاومت شرط پیروزی است
نه مذاکره و سازش!

(شرط پیروزی/ عین لام)
از تبعید
بی خود نیست، طبع ما به سختی عادت دارد. ما عاشق سختی هستیم ولی مثل خیلی وقت های دیگر خجالت میکشیم از عشق هایمان سخن بگوییم؛ حتی به خودمان.

(تکراری)
آخرین نظرات
  • ۸ مهر ۹۸، ۲۲:۲۲ - 00:00 :.
    :(

۳۰ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

۳۱تیر

لَکِ ...



دردهایی که داریم خجالت آورند. دردهایی که گاهی اگر خودمان بنشینیم به محاسبه و سنجش، در عرض 5 دقیقه پی می بریم به کوچک بودنشان؛ و به کودک بودنمان.
دردها و رنجهایی که ریشه از انتظارات ما می گیرند. وقتی من از رفیقم انتظار توجه دارم، اگر توجه نکند به من، درد میشود برای من.
وقتی من از مادرم انتظار دارم محبت کند به من تا کمبود محبت نداشته باشم، اگر محبت نکند در این حد
به من، رنج میشود برای من.
همه دردها ناشی اند از اینکه من انتظار دارم از موجوداتی که دستهایشان خالیست. همه ناشی میشود از اینکه من منبع مهربانی را رها کرده ام و دلبسته ام به مهر کوچک ها.

اما خجالت آورتر زمانی است که من می رنجم از همان منبع مهربانی. به واقع کسی است که مطاعی به من داده و بازاری در اختیار من گذاشته برای تجارت. کسی که آخر الامر متاع تجارتی که داده به من را پس نمی گیرد؛ سودم را هم نمی گیرد؛ قسمتی از سود را هم نمی گیرد حتی. کسی که فقط می پرسد؛ آ« هم فقط از سر دلسوزی که «سود کردی یا نه؟»
با این دید آیا می توان رنجید از چنین کسی؟ از چنین کسی که آفرید، راه را نشان داد و به همین هم بسنده نکرد و منتظر کوشش من نماند، که خودش هم دائماً کشید من را به سمت رشد.
حقیقتاً این روزها باید گاه و بیگاه سرم را پایین بگیرم و با خودم بگویم، تا فراموشم نشود؛ تا بیخودی طلبکار نشوم. باید هر روز بگویم:
«به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن»

باید هر روز این را بگویم تا یادم بماند:
«وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

که در طریقت ما کافریست رنجیدن»


و بزرگترین افسوس و حسرت ما اینکه ما وفایی هم نکرده ایم ...


۲۹تیر

لَکِ ...



عادت کرده ام به این داستان که هروقت به چیزی تکیه می دهم، پشتم خالی شود و عادت تر به ناراحتی بعد از زمین خوردن اما نه از دست خودم. این هم از محبت های خداست که نمی خواهد و نمی گذارد به غیر از او تکیه دهیم.
اما چه می توان کرد با چنین بنده ای؟
اگر زمین بخورم تقصیر را نمی پذیرم که خودم بد تکیه داده بودم. اگر زمینم نزند نالانم که چرا رهایم کرده. و از همه سخت تر اینکه علاوه بر اینکه باید هوای رشد کردنم را داشته باشد، باید هوای دلم را هم داشته باشد که نشوم بنده ی فراری.
همه اینها هم در شرایطی است که من ِ همیشه طلبکار «بنده» ام و او «ارباب».

گاهی می پرسم از خودم که «چه اتفاقی باید می افتاد که تو راضی می بودی از خدا؛ و شاکر؟»

گاهی که خودم را می گذارم جای تو؛ می پرسم
از خودم که «چه می توان کرد با این بنده ی نفهم؟»

واقعا که عجب صبری داری «مهربان خدا»
۲۸تیر

لَکِ ...



موقعی که زیر باد کولر نشسته ام و در خنکی راحت تر می توانم نماز بخوانم تا در گرما. این خودش خیلی حرف دارد برای گفتن. اینکه حتی اگر در خودآگاهم نباشد هم، در ناخودآگاهم خدا را وقتی می خواهم و وقتی می خوانم که آب و نانم روبراه باشد.
یعنی خدایا وقتی خدایی که آب و نانم را بدهی؛ خوب هم بدهی.

پ.ن: خدایا چطور تحمل می کنی مرا ؟
پ.ن2: شرمنده ام ...

۲۷تیر

لَکِ ...



عجب جمله ای ست اینکه:

"خدایا!
گرچه با تو بودن را هنوز نیاموخته ام
اما
بی تو بودن را هم نمی توانم"


پ.ن: اگر حوصله ای بود، صلواتی نثار کنید به روح مرحوم «علی صفائی حائری» (منبع جمله فوق)
۲۶تیر

لَکِ ...



خدایا!
چطور تحمل می کنی مرا؟
سالهاست برایم سوال است
آخر خودم هم نمی توانم این را
۲۵تیر

لَکِ ...



بسیار تلخ است برایم وقتی از چند نفر می پرسم: "از وقتی ماه رمضان شده، چه فرقی کرده اید با قبل؟" و پاسخ شنیده ام"هیچ".
خیلی تلخ است که وقتی دست و پای شیظان بسته باشد هم، دست و پای باز خودمان، می بندد پر و بال پروازمان را.

۲۴تیر

لَکِ ...



این شعر را احساس می کنم گفته اند که این روزهای مرا ترسیم کنند فقط. احوال این روزهایم این است و جز این نیست:

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم
۲۳تیر

لَکِ ...



"عشق" از آن گروه واژگانی است که نفرت دارم در استفاده کردن از آنها. به لطف بسیاری از شاعرانی که قبل از عارف شدن دنبال معروف شدن بودند، به گند کشیده شده این واژه. پیش زمینه ذهنی ام نیز شکل گرفته با اشعار صد من یه غاز همین شعرا که وقتی به کار می برند این واژه را، ذهنم می رود به سمت سریال های صدا و سیما در باب جوانان دم بخت.

این روزها اما دوست دارم به عشقت برسم «مهربان خدا». این روزها مشغول جستجو ام ولی ... . این روزها دلم میسوزد که این واژه را سوزانده اند برای غیر تو. صد حیف ...


اول شعر نوشت:
مرا ز عشق مگویید، عشق گمشده ای است
که هرچه هست ندارم! که هرچه دارم نیست


دوم شعر نوشت:
خدا کسی است که باید به عشق او برسی
خدا کسی که از او سخت می هراسی نیست
۲۲تیر

لَکِ ...



"الهی و ربی من لی غیرک" چه زیباست و چه دلنشین این ذکر که "به جز تو چی کسی برای من است".
فقط تویی که می توانی هم "اله" باشی و "رب"ِ من، و هم "برای من" باشی. با کدام یک از ساختارهای ذهنی ما جور در می آید این نظام "عبد و مولایی" ای که تو ترسیم کرده ای؛ فقط از سر لطف به عبد.
و باز گفته ای: "من کان لله، کان الله له".


پ.ن: بالاخره من باید برای تو باشم یا تو برای من یا هر دو یا ... . من که هیچ نفهمیدم و نمی فهمم، فقط از تودرتوی این روابط بوی مهر را می فهمم؛ بوی محبت خالص را، بوی لطف را. من فقط همین را می فهمم که تو مهربانی؛ «مهربان خدا». مهربان خدایی که حتی کتک زدن هایش هم از سر مهربانی است،حتی تبعید کردن هایش و حتی دلبری کردن هایش.


اول شعر نوشت:
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و عشق بر یک عهد و یک میثاق بود

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد؟
ما بدو محتاج بودیم او به ما مشتاق بود


دوم شعر نوشت:
تا دل محتاج من مشتاق عاشق بودن است
دلبری کردن یکی از بی نیازی های توست


۲۱تیر

لَکِ ...



داستان ما با خدا، داستان بس عجیبی است. اینکه خدا به ما لطف می کند و ما وسیله ای می شویم برای کار خیری. همین خدا در "یوم لا ینفع المال و لا بنون"، نفع و سود ما را می دهد از این کار خیر.
خلاصه تر که نگاه کنیم به ماجرا اینگونه می شود که: خدا از سر لطف با ما برخورد می کند و برای این لطفش پاداش هم می دهد به ما.

با این وسعت مهربانی هایت فقط می توانم بگویم: «مهربان خدا ...»