تبعید

از معبود
بَلِ الْإِنسَانُ عَلَىٰ نَفْسِهِ بَصِيرَ‌ةٌ وَلَوْ أَلْقَىٰ مَعَاذِيرَ‌هُ:
بلکه انسان از وضع خود آگاه است؛هر چند (در ظاهر) برای خود عذرهایی بتراشد

(قیامت/13و14)
از عبد
بازی ایران و آرژانتین هم نشان داد
مقاومت شرط پیروزی است
نه مذاکره و سازش!

(شرط پیروزی/ عین لام)
از تبعید
بی خود نیست، طبع ما به سختی عادت دارد. ما عاشق سختی هستیم ولی مثل خیلی وقت های دیگر خجالت میکشیم از عشق هایمان سخن بگوییم؛ حتی به خودمان.

(تکراری)
آخرین نظرات
  • ۸ مهر ۹۸، ۲۲:۲۲ - 00:00 :.
    :(

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه غافلگیر کننده» ثبت شده است

۲۲آبان

لَکِ ...


خنجرش را بیرون آورد و به سمت میدان قدم برداشت. اباعبدالله(علیه السلام) مجروح و تشنه روی زمین افتاده بود و تکبیر می‌گفت. شمر نعره‌ای زد و خنجرش را بالا آورد. دستانش لرزید و چشمانش پر از اشک شد. دوباره خواست خنجرش را بالا ببرد که چشم‌هایش سیاهی رفت. زانوهایش سست شد و بر زمین افتاد. پیرمرد، نفس‌های آخرش بود که اباعبدالله(علیه السلام) را بالای سرش دید و غرق دست‌های نوازش ارباش شد.
تعزیه به هم خورده بود و مردم بر جنازه شمر فاتحه می‌خواندند!



+ منبع


۱۵آبان

لَکِ ...



از دسته زنجیرزنی بیرون آمد. تشنه بود. صدای نوحه می‌آمد.
- تشنه آب فراتم ای اجل مهلت بده...
پیرزنی برش‌های کوچک هندوانه را وسط مجمع مسی چیده بود، برای نذری. تکه‌ای هم به او رسید. هندوانه را که نزدیک دهان برد، سنگینی نگاهی را احساس کرد. دختر کوچکی بود ایستاده در کناری، با نگاهی حسرت بار. هندوانه را به دست دختر سپرد. دخترک دندان‌هایش را در قاچ هندوانه فرو کرد و اشک شوق به چشمانش دوید... و او به یاد آن سه ساله غریب و عطشان مویه کرد.
- با دو چشمان ترم،طفل عطشان در برم...



+ منبع



۲۳مرداد

لَکِ ...



پرسید: مگه "تخته" حرامه؟
گفتم: به نظر مرجع ما بله
گفت: من نمی تونم اینو قبول کنم. من که واسه قمار بازی نمی کنم.
گفتم: اشکال دینداری ما همینه که از هیچ کدوم از خوشی هامون نمی خوایم بزنیم. اگه هم یه وقت دین مقابل یکیشون وایسته؛ اونی که کنار میذاریم، دینه نه اون خوشی.
۰۹مرداد

لَکِ ...



1. یکی از عزیزترین دوستانم کسی است که اکثر اوقات انتقاد می کند از اخلاقیات من، به کارهایم ایراد می گیرد و با حافظه ی خوبی که دارد حرف های متناقض من را مثلاً با اختلاف زمانی 3 سال کنار هم می گذارد که آن موقع فلان چیز را گفتی و الان خلاف آن.
تا همین چند وقت پیش نظرم بر این بود که باید رفاقتم را باید بهم بزنم با او. احساس می کردم انرژی ام را در زندگی می گیرد و از راه باز می مانم با سر کله زدن با او.
اما خداحفظ کند سخنران محلمان را که شبی سخن راند در فواید حفظ دشمن. اینکه آدم باید کسی را داشته باشد کنارش که تلنگر بزند، ضربه بزند، سنگ بیندازد جلوی او. اینکه آدم باید تحمل نه، بلکه حفظ کند این دشمن را.
خجالت می کشم حالا از خودم که من تحمل انتقادهای دوستم را ندارم؛ حا آنکه دیگران به فکر مدیریت و بهره برداری از دشمنان هستند.

2. با همین دوستم نشسته بودیم جایی که شروع کرد به نوازش کردن. چپ و راست می کوبید شخصیتم را و من هم طبق معمول حالت تدافعی به خود گرفته بودم و دفاع می کردم از خودم که ...
ناگهان چیزی در وجودم تکان خورد که: "چرا الکی دفاع می کنی از خودت؟". لحظه ای که فکر کردم، دیدم تا به حال فکر را تعطیل می کردم زمانهایی که با او بحث می کردم. واقعاً به شکل واضحی حق با او بود.
کمی بیشتر که فکر کردم قضیه برایم زیر و رو شد. کسی که تا چند وقت پیش فکر می کردم که دارم لطف می کنم و او را تحمل می کنم داشت با من بحث می کرد؛ با منی که چند سال است با او غیر منطقی بحث می کردم و حرف حق او را نمی پذیرفتم. داستان زیر و زبر شد. این او بود که چندین سال داشت مرا تحمل می کرد.
در میانه ی بحث ناگهان موضعم عوض شد و با شرمندگی از او عذرخواهی کرد.

اول پی نوشت: الان نگران اینم که نکند این دوستم دیگر انتقاد نکند از من.

دوم پی نوشت: جدا از اینکه حق با این رفیقم بود یا نه، داشتن چنین رفیقی واقعاً نعمت است. رفیق زیاد دارم اما کسی که رک و راست انتقاد کند، کم. ما قدر خیلی از نعمت ها را نمی دانیم.

شعر نوشت:
به جای شکر گاهی سخره ها با گریه می گویند
چرا سیلی خور امواج دریا ساختی ما را