لَکِ ...
لطفی کنید به من و به خودتان، وقتی که حال داشتید گوش کنید؛
روضه سنگین است.
شعر نوشت:
چیدم همه اعضای تو را در بغل هم / این قطعه ولی مال کجای بدن توست؟
لَکِ ...
لَکِ ...
داشتم از روضه برمیگشتم خانه. یک غذای نذری
اضافه هم برای مادرم گرفته بودم. مادرم خیلی
قیمه دوست داشت. بوی قیمه فضای اتوبوس را پر
کرده بود. موقع پیاده شدن راننده گفت: «قیمه
امام حسینه؟»
کمی مکث کردم؛ بدون هیچ حرفی قیمه را به او
دادم و پیاده شدم. تمام طول کوچه را به مادرم
و حرفش فکر میکردم. «حتی اگر شده یک دانه
برنج از غذای هیأت را به نیت شفا برای من
بیاوری، بیاور.»
واردخانه شدم. با تعجب نگاهی به مادرم و ظرف
های قیمه اطراف او انداختم.
«گفتم یک دانه برنج نه یک دیگ برنج!»
لَکِ ...
توی هیأت بود که دیدمش. دلم برایش سوخت. پسرک نابینا را میگویم که چتر به دست جلوی نگاههای بی تفاوت عابران، توی این سرما زیر باران میلرزید کنار خیابان و فال میفروخت. میخواستم بی تفاوت بگذرم که چشمم به یک پرچم سیاه افتاد، که رویش با خط سرخ نوشته بود: «کیست مرا یاری کند؟» چیزی توی دلم لرزید. دستم را توی جیبم بردم و همهی فالهایش را خریدم. پسرک خوشحال شد. امشب هم گرسنه میخوابم. بی خیال. باران شدید میبارد
لَکِ ...
در وصف زندگی تامل برانگیز «شبث بن رِبعی تَمیمی کوفی» آمده است:
در صدر اسلام علیه رسول خدا (ص) می جنگید.
بعد تو به کرد و مسلمان شد.
بعد به گروهی که عثمان را به قتل رساندند کمک کرد.
بعد به یاران حضرت امیر (ع) پیوست.
بعد به گروه خوارج نهروان پیوست، فرماندهی آنها را عهده دار شد و علیه علی (ع) جنگید.
بعد از کار خود پشیمان شد و توبه کرد.
بعد به کربلا رفت و در به شهادت رساندن امام حسین (ع) شرکت داشت.
بعد به یاران مختار ثقفی پیوست و به خونخواهی حسین (ع) قیام کرد.
بعد رئیس پلیس کوفه شد.
بعد در کشتن «مختار ثقفی» شرکت داشت.
و سر انجام در هشتاد سالگی از دنیا رفت.
شعر نوشت: مرز در عقل و جنون تاریک است
کفر و ایمان چه به هم نزدیک است
منبع: نفس الرحمن، ص 260
لَکِ ...
لَکِ ...
ولی عبید الله ...
لَکِ ...
لَکِ ...
دل ندارها نخوانند
دشمن، دور تا دور او حلقه زده بود. خودش را از روی زمین کَند. دستانش، چند قدم آن طرف تر در نگاه آب، بال بال میزدند.
به سختی نگاهی به خیمهها انداخت، رویش را برگرداند. نیم نگاهی هم به فرات کرد: «اگر به سمت خیمهها بروم، آب ندارم. اگر به سمت فرات، دست...»
لَکِ ...