تبعید

از معبود
بَلِ الْإِنسَانُ عَلَىٰ نَفْسِهِ بَصِيرَ‌ةٌ وَلَوْ أَلْقَىٰ مَعَاذِيرَ‌هُ:
بلکه انسان از وضع خود آگاه است؛هر چند (در ظاهر) برای خود عذرهایی بتراشد

(قیامت/13و14)
از عبد
بازی ایران و آرژانتین هم نشان داد
مقاومت شرط پیروزی است
نه مذاکره و سازش!

(شرط پیروزی/ عین لام)
از تبعید
بی خود نیست، طبع ما به سختی عادت دارد. ما عاشق سختی هستیم ولی مثل خیلی وقت های دیگر خجالت میکشیم از عشق هایمان سخن بگوییم؛ حتی به خودمان.

(تکراری)
آخرین نظرات
  • ۸ مهر ۹۸، ۲۲:۲۲ - 00:00 :.
    :(

۷۹ مطلب با موضوع «دل واژه» ثبت شده است

۰۲فروردين

یکی از هنرهای کرونا، خالی کردن وقت است. خانه تکانی تقویم تکراری. حالا همه کلی جای خالی داریم در روز. اینجا به بعدش مدرسه است. زنگ ادبیات. شاید هم ادب. باید جاهای خالی را با عبارت های مناسب پر کنیم. شاید هم عبرت های مناسب.

 

پی نوشت:

عیب می جمله چو گفتی، هنرش نیز بگو

 نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند

(حافظ)

۰۹دی

نسشته بودم نگاهش می کردم. کار دیگری نداشتم. اولش می ترسید. دور نمی شد. چند قدمی که می رفت بر میگشت که خیالش راحت شود. بدو می آمدم سمتم و چیزی می خواست. انگار بودنم کافی نبود و حتی از چیزی نخواستن هم واهمه داشت. یکی دوساعتی که گذشت رفیقم رسید. قرار بود با هم جایی برویم، اما نه به آن زودی. او هنوز می دوید. حالا دورتر می رفت. یخش آب شده بود. یکی دوتا رفیق هم پیدا کرد. رفیق های چند دقیقه ای. خانواده هایشان زود می رفتند بچه ها هم دنبال آنها. از دست دادن را بلد بود. می رفت سراغ بعدی، با یکی می رفتند رحل بر می داشتن چند دقیقه سر گرم می شدند، با دیگری مشغول بازی با شماره کفش داری. آخری هم سکه بود. پدرم که آمد بچه را تحویل بگیرد تا ما برویم دنبال کارمان، ترسیدم که دلش بشکند. چند ساعت با هم بودیم. از رفیقم یک سکه گرفتم که اگر آخرین دوستش هم رفت دنبال زندگی خودش، بی سکه نماند. جلوی پسربچه 4 سال زانو زدم: «مجتبی؛ دایی. این سکه رو بگیر باهاش بازی کن».

_ کجا می‌ری دایی؟

+ یه کار دارم دایی می‌رم زودی برمی‌گردم.

اولش می خواستم بی صدا فلنگ را ببندم، اما سکه منشا خیر شد. دیدم دل بریدن را یاد گرفته. گذاشت بروم دنبال کارم. دیگر به خانه عادت کرده بود.

اینجا قم است. قطعه ای از بهشت. جایی که دلت گرم گرم است. مثل پشتت. جایی که آنقدر خانه است که گاهی فراموش می‌کنی کنار چه جواهری نفس می کشی و یادت می رود خبری هست.

۲۱آبان

گاهی به سال ها، گاهی به ماه ها، گاهی به روز ها و گاهی حتی به ساعت ها خیره میشود. آنهایی که می آیند و می روند و زندگی معمولی من همان است که هست. فکر میکنم مگر میشود خدا این هم ساعت آفریده باشد برای اینکه یک لحظه ای فرا برسد برای تصمیم گیری، برای جهش، برای رشد یا برای سقوط. این همه ساعت قربانی بشوند برای همان یک ساعت؟ مگر خدا میخواسته فیلم سینمایی سه پرده ای بنویسد که نیاز داشته باشد به این همه روابط علت و معلولی؟

گاهی خیره می شود به زمان و خیالت میشکم از این همه حرکت نکردن. از این همه ماندن. از این همه معمولی بودن.

۲۱آبان

چند روزی است که وقتی از جلو تلوزیون رد میشود حوصله ام نمیگیرد بنشیم و فوتبال تماشا کنم یاد عادل می افتم. عادلی که عادل نبود گاهی اوقات و از رفتارش هم عدول نکرد، حتی به قیمت از دست رفتن 90.

مدتی فکر می کردم به اینکه سوای برنامه 90، اجرا و تهیه کنندگی و هرچه که در آن اتفاق می افتد، گزارش های عدل چیزی بود که نه قبل از آن دیده بودم نه هنوز کسی توانسته به استانداردهای او نزدیک شود. فکر می کردم به اینکه چه چیزی آن گزارش ها را منحصر به فرد کرده بود. قصد توضیح و تفسیر ندارم. دو مورد بیشتر از همه توجه ام را جلب کرد که اولی بسیار بسیار پر رنگ تر از دومی است.

اول اینکه عدل باهوش بود و مخاطب در حین گزارش این هوش بالا را لمس می کرد. از پشت یک لنز باهوش فوتبال میدید و همین کافی بود که یک سرگرمی را برای او جدی تر و مهم تر کند از آن چیزی که هست. دومین مورد هم علاقه وافر عادل به فوتبال. گزارش گران دیگری هم بوده اند و هستند که این مورد را داشته باشند، اما اولی کمیاب تر است. حتی نایاب. شاید اگر محمدحسین میثاقی به جای اجرا رفته بود به سمت گزارش گری، برای خودش آب نداشت، اما برای من که باید بی حوصله از جلوی تلوزیون رد بشوم و ببنیم حال و فوتبال دیدن نیست با این وضع گزارش، نان داشت.

۱۳آبان

+15

 

وحشتناک بود. حتی همین یک لحظه ای که در فیلم معلوم بود و بقیه ماجرا را باید با خیال بافی پیش می رفتی هم به اندازه کافی وحشتناک بود. دیشب فیلم مصدومیت آندره گومز، بازیکن پرتغالی اورتون (بازیکن سابق بارسا) در بازی با تاتنهام را دیدم. از آن دست مصدومیت هایی که حال عالم و آدم را خراب می کند. دردناک‌تر از مصدومیت ها رباط صلیبی و مینیسک که متداول اند در فوتبال. همان مصدومیتی که چند فصل قبل لوک شاو (بازیکن منچستر) را زمین گیر کرد و کمی قبل تر از آن هم فریدون زندی خودمان را.

اینکه اعصاب و روان بازیکن ها در آن صحنه ویران شده بود نکته اولی است که به چشم می خورد دل آدم هم مثل دل آنهایی که صحنه را از نزدیک دیده اند خراشیده می شود، فشرده می شود و به درد می آید. اما غرض اصلی ای نوشته تماشاگران است. واکنش آنها من را غرق کرد. چندین و چندبار نگاه کردم. ردیف جلویی که نزدیک ترین تماشاگران به صحنه اند، اغلب از جنس لطیف آفرینش اند. خانم ها. رو بر میگردانند که صحنه را نبینند. دست ها را هم جلوی دهانشان می گیرند نشان می دهند شوکه شده از دیدن این مصدومیت وحشتناک.

مثل همیشه خیال سرگدانم نتوانست آرام بنشیند و فقط فوتبال ببیند. فکر کردم به اتفاقی وحشتناک دیگری که همین لحظه در حال وقوع است، هیچ کادر پزشکی هم آن طرف ها نیست که به سرعت خودش بالای سر مصدوم برساند. عامل ایجاد صدمه برخلاف «بازی» دیشب، غیر عمد مرتکب خطا نشده. موقع بیرون رفتن مصدوم هم یک استادیوم، یکصدا او را تشویق نمی کنند برای دادن روحیه.

یعنی این مردم لطیف و خوش قلب انگلیسی خبر ندارند از حمایت های بی وقفه کشورشان به این همه تروریست در سراسر دنیا که با دیدن شکستگی استخوان پای یک بازیکن اینطور به هم می ریزند؟ یعنی خبر ندارند از خوی تاریخی کشورشان در به گند کشیدن کل دنیا برای آباد کردن خاک خودش؟ خبر ندارند یا مثل بازی دیشب، بعد از شوک اولیه از دیدن یک صحنه وحشتناک رو برگردانده اند تا ادامه ماجرا روحیه شان را خدشه دار نکند؟

 

بعد از دیدن صحنه مصدومیت آندره گومز، دو پرده دیگر از جهانی را ببنید که این کشورهای متمدن و مردمان دل‌نازک‌شان به بار آورده اند. سه پرده ای که از قضا دیشب پیاپی و پشت هم به پست من خوردند و نگذاشتند فقط فوتبال را ببینم.

 

 

لحظه مصدومیت آندره گومز و واکنش بازیکن و تماشاگران

جوان فلسطینی (که شاید در یک شرایط نرمال می توانست الان یک فوتبالیست حرفه ای باشد در گودیسون پارک (ورزشگاه خانگی اورتون))

افغانستان/ قندهار/ همین روزها

۰۷آبان

امام رئوف، ممنون که هستی. همین.

۳۰مهر

همین خوش است که نه می توانم بی تو باشم و نه تاب با تو بودن را دارم. به همین خوف و رجا زنده ام. به همین بلاتکلیفی. به همین بین زمین و هوا بودن.

۲۹مهر

جان، وقت ، زندگی، حوصله، حاصل و ... همه همه خرج کردنی است. ما فقط انتخاب می کنیم برای چه خرجشان کنیم.

۱۰مهر

چند وقتی است بچه‌داری میکنم. پاره وقت، آن هم فقط بعضی روزها. هر طور حساب می کنم نمی فهمم اگر بهشت زیر پای مادرها نبود، دیگر می خواست کجا باشد. صبر ایوب می خواهد مادری کردن.

۰۸مهر

تنها چیزی که دردش از جیب خالی بیشتر است، مغز خالی ست. هرچند که بعضی ها انقدر درد کشیده اند که دیگر چیزی حس نمی‌کنند.